زینب عسل مامان

دخمل مامان بزرگ شده

 امروز دختر خوشکلم بعد از چند وقت تونستم بیام و به وبلاگت سر بزنم و مطالبی رو برات بزارم . خوشکل مامان امروز  شما یکسال و پنج ماهتونه یعنی کم کم داری بزرگ می شی . تو این فاصله به توانمدیهات خیلی اضافه شده . راه رفتن حرف زدن بیان برخی مشکلاتت به زبون خودت و خیلی کارهای دیگه فردا دوباره میام و برات می نویسم که چکارهائی رو بلدی فعلا خداحافظ
31 خرداد 1390

رنگ زندگی..........

میگن بچه ها میوه زندگین ........ اما تو مادر همه زندگی من و بابائی هستی . اصلاً وقتی من وبابا به وقتی که تو نبودی فکر می کنیم می بینیم بدون تو عسلم ما هیچی نبودیم . زندگیمون خاکستریه خاکستری بود ولی وقتی تو اومدی زندگیمون رنگین کمانی شد. رنگین کمانم قول بده همیشه پیشمون بمونی ...
26 دی 1389

روزی که تو به دنیا اومدی.....

اون روز یه روز سرد زمستونی بود و تو ساعت ۳:۴۵ دقیقه صبح روز چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۸  به روی ما خندیدی ، نه مادر به روی همه دنیا خندیدی و همه آدم برفی ها برا اومدنت کف زدن . اون روز بعد از اینکه مامان بزرگ تورو بغل کرد بابا جونت و دائی جون هم امودن تو اتاق و تو رو بغل کردن و بوسیدن . چه روزی بود اون روز . دائی جون شیرینی خریده بود و بابا جون یه دسته گل خوشکل برا دختر نازم گرفته بودن . یاد اون روز بخیر عصر هم که از بیمارستان مرخص شدیم یه سره رفتیم خونه مامان جون و بابابزرگ خدابیامرز با کلی شکلات در حالی که از خوشحالی اومدن تو گریه می کرد به استقبالمون اومد. یادش بخیر بعد دائی جون توگوشت اذون گفت و تو خوب گوش دادی تا یاد بگیری همیشه ب...
26 دی 1389
1